20ساله ازدواج کردم 3فرزند دارم با شوهرم اختلاف نظر زیاد در هر زمینه ای داشتیم وداریم قبلا راحتر به نتیجه میرسیدیم ولی احساس میکنم دیگه کم اوردم فکر میکنم قبلا هم من تلاش میکردم مشکل حل بشه وشرایط رو قبول میکردم یا به قول معروف کوتاه میومدم حرفای اطرافیان خیلی روش اثر میگذاره مثلاجدیدا داماد گرفتیم خانواده همسرم موافق نبودن یه حرفایم زدن یه سری ناراحتیم بوجود اوردن اما من بدون توجه به رفتارشون مثل قبل بهشون احترام میذارم که مسئله کش پیدا نکنه شوهرمم با اینکه قلبا قبول داره کار خونوادش اشتباهه اما تا کوچکترین مسئله ای در مورد دخترم پیش میاد میگه حق با خونوادم بوده اصلا منتظره دخترم مشکلی واسش پیش بیاد مرتب حرفای خونوادشو بزنه هرچقدر میخوام تحملش کنم نمیتونم احساس میکنم یه حس حسادت به دامادم پیدا کرده به همه کارشون ایراد میگیره به رفتن اومدن خوردن پوشیدن حرف زدن با رفتارش اینده دخترمونم خراب میکنه با دامادمون سرد برخورد میکنه با دخترم طوری رفتار میکنه که دائما احساس گناه میکنه هرحرفی میخواد میزنه هر رفتاری میخواد میکنه بعد میگه من هیچ کارم همش فکر میکنه ما بهش دروغ میگیم یایواشکی کاری داریم همین که میبینه من ودخترم با هم تود اتاقیم یا حرف میزنیم شروع میکنه درک نمیکنه یه سری حرفا رو نمیشه جلوی بقیه گفت همیشه گفتم من چوب صداقتم رو میخورم هرچی توزندگیم پیش میومده چه واسه خودم چه بچه هام بدون توجه به عواقبش با شوهرم در میون میذاشتم معتقد بودم شوهرمه با یداز همه چی اطلاع داشته باشه کم اوردم از رفتاراش خسته شدم